سه شنبه, 09 ارديبهشت 1399 ساعت 11:16

خاطرات یک پشت کنکوری در ماه رمضان

خلاصه مطلب: باز ماه رمضان اومده و اغلب افراد دارن این ماه رو به همدیگه تبریک می‌گن. منم گفتم به جای یه تبریک خشک و خالی، جالب‌ترین خاطره‌ای که از این ماه دارم رو تعریف کنم.

وقتی ماه رمضون میاد، زندگی خیلی‌ها رو تحت تاثیر قرار می‌ده. بعضیا این ماه رو بخاطر اینکه می‌تونن دوباره روزه‌دار بشن تبریک می‌گن. بعضیام که بخاطر مشکلات جسمی یا بیماری نمی‌تونن روزه بگیرن؛ این ماه رو به همدیگه تسلیت میگن. یه‌سری هم این ماه رو بخاطر اینکه می‌تونن روزه بگیرن ولی نمی‌گیرن، به هم تبریک میگن laughing توی رسانه‌ و فضای مجازی هم پر می‌شه از خبر فرارسیدن ماه رمضون، تبریک گفتن‌ها و... . بخاطر همین برخلاف اغلب افرادی که فقط ماه رمضون رو به هم تبریک یا تسلیت می‌گن؛ می‌خوام براتون جالب‌ترین خاطره‌م از این ماه رو که تا حالا توی زندگیم داشتم، تعریف کنم. الان که دارم این خاطره رو می‌نویسم، تو ماه رمضون سال ۱۳۹۹ خورشیدی هستیم. ماجرا به ۲ سال قبل برمی‌گرده؛ یعنی ماه رمضون سال ۱۳۹۷ خورشیدی که من یه پشت کنکوری بودم. سال اول مثل خیلی‌ها که درس نمی‌خونن و میرن سراغ بازیگوشی، تفریح و... برای من سپری شد؛ به همین خاطر پشت کنکوری شدم.

پشت کنکوری بودن از نظر من حس جالبیه؛ چون یه جورایی هم خوبه هم بد! خوب از این جهت که با خودت می‌گی: «حالا یه سال دیگه وقت دارم... پس حسابی درس می‌خونم و اون رتبه‌ای که می‌خوام رو به دست میارم.» ولی بد از این جهت که داری خودت رو گول می‌زنی و خوب می‌دونی که هنوزم داری وقت تلف می‌کنی و اون‌طوری که می‌تونی، تلاش نمی‌کنی. بد از این جهت که باز باید یه سال دیگه همون درس‌ها، همون کتاب‌ها و همون مطالب تکراری رو بخونی که از خوندن‌شون خسته می‌شی. بد از این جهت که باید یه سال دیگه سرکوفت‌های خونواده و حرف‌های فک‌وفامیل رو بخاطر درس نخوندنت تحمل کنی. متأسفانه یا خوشبختانه من همه‌ی این‌ها رو تجربه کردم و البته با اینکه چند سال از کنکور دادن و پشت کنکوری بودنم می‌گذره، ولی هنوز دارم از خونوادم بخاطر درس نخوندن سرکوفت می‌شنوم undecided

از اونجایی که من تو یه خونواده‌ی مذهبی و معمولی به دنیا اومدم و بزرگ شدم؛ از همون بچگی ما رو به روزه‌داری تشویق می‌کردن و از سن تکلیف دیگه با چالش اصلی رو به رو می‌شدیم. یعنی یه ماه از کله‌ی سحر تا موقع افطار فقط هوا بخوری frown جدا از اینکه روزه‌داری برای خیلی‌ها می‌تونه سخت یا آسون باشه و این داستان‌ها که کی روزه می‌گیره و کی نمی‌گیره، ماه رمضون واسه‌ی من خاطرات خوبی هم داشته. مثلا یه روز صبح که بعد از سحری خوردن با چشم‌های خواب‌ آلود بیدار شدم؛ مستقیم رفتم سراغ یخچال و یه قاچ هندونه‌ی سرخ و شیرین و آبدار کوفت کردم laughing اصلاً هم حواسم نبود که روزه بودم! نکته‌ی جالبش اینکه که بعدش با نیش باز و قهقهه زدن؛ پیش پدر و مادرم رفتم و ماجرا رو براشون تعریف کردم!!! بچه بودم دیگه، حالیم نبود و حواس پرت بودم! یکی دیگه از چیزای باحال توی ماه رمضون، ایجاد حس رقابته. حس رقابت بین دوستان یا بچه‌های فامیل سر اینکه کی همه‌ی روزه‌ها رو گرفته و کی چندتایی رو خورده هم خیلی جالبه. وقتی همدیگه رو می‌بینیم، به همدیگه می‌گیم که آره بابا من همش رو گرفتم... در حالی که خودمون خوب می‌دونیم که چندتا روزه گرفتیم و چندتاش رو یواشکی خوردیم laughing

خب از این حرف‌ها و مقدمه‌چینی کردن‌ها که بگذریم، می‌رسیم به اصل مطلب. منم وقتی پشت کنکور بودم، باز مثل کنکور اولم درس نخوندم. همش با خودم می‌گفتم که حالا وقت هست... حالا از فردا، شنبه‌ آینده، هفته آینده، ماه آینده و... شروع می‌کنم. این روز موعود هم هیچ وقت نرسید و نرسید تا اینکه بالاخره ماه رمضون سال ۱۳۹۷ از راه رسید. تقریباً یه ماه و نیم تا کنکور مونده بود که استرس سراغم اومد. استرس اینکه حالا توی این مدت زمان کم چی بخونم؟! چیکار کنم؟! وقت نیست!!! نکنه مثل سال قبل خراب کنم و رتبه‌ی خوبی نیارم؟! تازه ماه رمضون هم داره میاد و نمی‌شه که با روزه‌داری درس خوند!!! در نهایت همین محدودیت زمانی، فشار، استرس و از همه مهم‌تر این جمله که می‌گه «همه چیز اراده‌ست!»، باعث شدن که من خودم رو جمع‌وجور کنم و برم سراغ درس و مشق. تقریباً نزدیک‌های خونه‌مون یه کتابخونه و سالن مطالعه وجود داشت که با دوچرخه‌سواری نسبتاً سریع، حدوداً بیست دقیقه‌ای باهاش فاصله داشتم. خلاصه اینکه تا آماده می‌شدم که برم اونجا و بعد که می‌رسیدم یه نفسی چاق کنم و آماده‌ی درس خوندن بشم، یه نیم ساعتی طول می‌کشید. من یه پسرخاله دارم که ازش چند ماهی بزرگترم و اون هم مثل من پشت کنکوری بود. واسه همین تصمیم گرفتم که صبح زود بریم سالن مطالعه و شب برگردیم. این وسط هم فقط بکوب درس بخونیم foot-in-mouth

ماه رمضان

البته من حدوداً تا ساعت ۱۰ شب توی سالن مطالعه می‌موندم ولی اون نزدیک‌های افطار دیگه می‌رفت خونه‌شون! این سالن مطالعه و کتابخونه‌ای هم که می‌رفتیم در نوع خودش جالب بود و داخل یه مسجد قرار داشت. حیاط مسجد هم شده بود آرامگاه شهدا و کنار مسجد هم یه قبرسون خیلی بزرگ بود. اونجا هر هفته به طور میانگین حداقل شاهد یه مراسم ختم بودیم و حسابی بخاطر سروصدایی که ایجاد می‌شد، اعصابمون بهم می‌ریخت undecided حالا بماند که بغل مسجد هم از این بازارهای هفتگی و روزانه برپا می‌شد... . حتماً با خودتون می‌گین که اینجا، جای درس خوندن نیست... ولی برعکس، خیلی هم برای ما خوب بود. چون اون سالن مطالعه یه جورایی واسه‌ی ما مثل خونه مجردی بود و داخلش راحت بودیم. مثلاً کتاب‌هامون رو روی میز می‌گذاشتیم و فرداش که می‌اومدیم تقریباً سرجاشون بودن؛ مگه اینکه کسی مجبور می‌شد یه کوچولو از کتاب‌های بقیه استفاده کنه. کف سالن مطالعه هم فرش و موکت پهن شده بود؛ واسه همین هروقت می‌خواستیم دراز می‌کشیدیم یا یه بالش از گوشه و کنار سالن برمی‌داشتیم و می‌خوابیدیم! اونجا با لباس‌های راحتی‌مون قدم می‌زدیم و در کل محیط گرم و صمیمی بود. خب دیگه چی بهتر از این!!! یه سالن مطالعه که آدم تقریباً مثل خونه‌ش اونجا راحته laughing

خلاصه اینکه یه مدت زندگی جالب و دشواری داشتیم. صبح زود بعد از سحری خوردن، یکم منتظر می‌موندیم تا هوا روشن بشه و بعد می‌رفتیم سالن مطالعه. همش سعی می‌کردیم کمتر وقت تلف کنیم و بیشتر درس بخونیم. وسط ظهر کسل می‌شدیم و روزه‌داری هم فشار می‌آورد؛ ولی بازم سعی می‌کردیم ادامه بدیم. نزدیک‌های افطار هم که می‌شد، پسرخاله‌م می‌رفت خونه‌شون ولی از اونجایی که من خودم رو می‌شناختم؛ می‌گفتم الان زوده که برگردم خونه. اگه الان برگردم، مثل یه جنازه پهن زمین می‌شم و دیگه حال درس خوندن ندارم... پس بگذار یکی دو ساعتی دیرتر برم. موقع افطار، دیگه سالن مطالعه سوت و کور می‌شد و من مونده بودم تنهای تنها که با یه کیکی، بیسکوییتی یا کلوچه‌ای افطار می‌کردم و بازم می‌رفتم سراغ درس خوندن تا اینکه ساعت ۱۰ شب بشه! دیگه وسط ماه رمضون شده بود. بعد از نماز ظهر، طبق معمول با پسرخاله‌م داشتیم یکم استراحت می‌کردیم که یهویی تصمیم گرفتیم روزه‌مون رو بخوریم. اون هم به این دلیل که به خدا بگیم می‌تونیم روزه بگیریم،‌ ولی نمی‌گیریم laughing فک می‌کنم که این کار ما واسه خدا هم جالب بوده. چون اگه خدا چندتا بچه‌ی حرف گوش کن می‌خواست که بی‌چون و چرا اطلاعت کنن، دیگه آدم رو خلق نمی‌کرد و همون فرشته‌های حرف گوش کن براش کافی بودن!!! به نظرم خدا یه فرزند ناخلف می‌خواست که هر از گاهی هم لجبازی و یه‌دندگی کنه؛ نه اینکه مثل فرشته‌ها فقط چشم و بله قربان بگه و کسل کننده باشه!!! خلاصه اون روز ظهر رفتیم یه گوشه‌ای و زیر سایه‌ی درختی نشستیم و الویه‌ای نوش جون کردیم که از هرغذایی گواراتر بود... این‌قدر هم کیف داد که نگوووو tongue-out

همون روزها با یه آقای وکیل دهه شصتی آشنا شدیم که چهل‌واندی سال عمر کرده بود و سالن مطالعه هم می‌اومد تا به پرونده‌هاش برسه یا مطالعه کنه. از نظرمون آدم جالبی بود و در طول روز با هم توی سالن مطالعه حرف می‌زدیم و خودمونی رفتار می‌کردیم. یکم آقا وکلیه می‌گفت، یکمی هم ما می‌گفتیم. یه روز داشتیم راجب کارهایی که در گذشته کردیم یا قرار بود در آینده انجام بدیم، صحبت می‌کردیم که رفیق وکیل‌مون گفت: «برعکس این کنکوری‌های بچه‌باز که توی این سالن مطالعه دارن درس می‌خونن، به نظرم اگه شما با همین افکار پیش برین، در آینده یه چیزی بشین و به یه جایی برسین ?» خلاصه ماه رمضون اون سال هم این‌طوری برامون گذشت. از صبح تا شب با زبون روزه توی سالن مطالعه مشغول جنگیدن با غول کنکور بودیم! این همون چیزی بود که می‌خواستیم؛ یعنی یه زندگی جالب و دشوار!

شاید خیلی‌ها بگن کاری شاخی نکردین... فقط روزه گرفتین و از صبح تا شب درس خوندین. شاید هم از نظر خیلی‌ها کار سختی باشه و... ولی چیزی که واسه‌ی ما مهمه اینه که با همه‌ی سختی‌ها، ما تونستیم و انجامش دادیم! بعد از ماه رمضون تقریباً ۱۵ روز تا کنکور باقی مونده بود. استرس و فشار عصبی بیشتر و بیشتر می‌شد. اون روزها توی سالن مطالعه، خیلی‌ها رو می‌دیدم که سعی می‌کردن همه‌ی درس‌ها و مطالب رو به این امید بخونن که مثلاً بتونن ۳۰ درصد سوالات رو درست جواب بدن. خب منم با خودم گفتم: «تو این زمان محدودی که دارم، چرا روی همون ۳۰ درصد مطالب طوری مسلط نشم که با اطمینان بگم تقریباً همش رو درست میزنم؟!» پسرخاله‌م می‌گفت که نمی‌شه و نمی‌تونی! اصلا از کجا معلوم اون قسمت‌هایی که می‌خونی توی کنکور بیاد و حتی اگه هم اومد، بتونی درست جواب بدی؟! ولی در هر صورت من ریسک کردم و فقط اون قسمت‌هایی که مشخص کرده بودم رو ‌خوندم و ازش تست ‌زدم. چند روز تا کنکور باقی مونده بود و حسابی استرس داشتم foot-in-mouth

امتحان

دیگه درس خوندن رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ حل کردن کنکورهای سراسری سال‌های قبل. شب کنکور شده بود و همه توی سالن مطالعه به همدیگه می‌گفتن که بیا برو خونه‌تون عامو... هرچقدر که درس خوندی دیگه بسه...! منم مثل بقیه رفتم خونه‌مون ولی دست نکشیدم! شکسته شده بودم اما شکست نخورده بودم و هنوز توان داشتم! نشستم و تا شب تست زدم؛ بعدش چند ساعتی خوابیدم؛ باز ساعت سه نصف‌شب بیدار شدم و تا صبح چندتا کنکور سراسری دیگه هم حل کردم. در واقع شب کنکور دوم من، دقیقاً برعکس همه‌ی اون حرف‌هایی که مشاورهای کنکور می‌گن؛ مثل اینکه آرامش داشته باشین، درس نخونین، هشت ساعت بخوابین و... سپری شد. خلاصه یه مدت بعد هم رفتم سر جلسه‌ی کنکور ریاضی و فیزیک نشستم. بعد از تموم شدن کنکور هم احساس نارضایتی نداشتم؛ چون به نظرم اندازه‌ی همون یه ماه و نیم که تلاش کرده بودم، به سوالات جواب دادم.

یه مدت بعد دفترچه‌ کنکور منتشر شد و سایت‌هایی مثل قلمچی شروع کردن واسه خودشون پاسخنامه منتشر کنن... درحالی که هنوز پاسخنامه‌ی رسمی و اصلی کنکور منتشر نشده بود!!! منم مثل خیلی‌های دیگه رفتم سراغ پاسخنامه‌ی منتشر شده تو سایت قلمچی و شروع کردم به تصحیح کردن دفترچه کنکورم. طبق اون پاسخنامه وقتی نتیجه‌ی آزمونم رو دیدم، از زندگی ناامید شدم و با خودم گفتم: «دانشگاه آزاد هم من رو قبول نمی‌کنه، چه برسه به دانشگاه دولتی... cry» من که انتظار داشتم رتبه‌ام زیر ۱۰ هزار توی منطقه ۲ بشه؛ دیگه واقعاً حسابی حالم گرفته شده بود... واسه همین بیخیالش شدم و منتظر موندم تا نتایج کنکور اعلام بشه. بالاخره روز موعود فرارسید و با استرس رفتم سراغ دیدن نتیجه‌ی کنکورم. در کمال تعجب، همون چیزی بود که می‌خواستم و با اینکه فقط یه ماه و نیم درس خوندم، ولی رتبه‌ی ۹۶۳۳ رو توی کنکور به دست آوردم surprised

درسته رتبه‌ی خیلی شاخی نیست ولی خب بالاخره همش یه ماه و نیم تلاش کردم و اندازه‌ی تلاشم پاداش گرفتم. اون روز که خوشحال بودم، دقیقاً شروع مجدد سرکوفت زدن‌های خونوادم بود. همش حرف‌هایی مثل «این همه تو گرونی و سختی خرجت کردیم، تهش رتبه‌ی کنکورت این شد» یا «بچه های مردم درس خوندن و دکتر و مهندس شدن، ولی شما هیچی نشدین» و... می‌شنیدم. با اینکه از اون روزها خیلی وقته که می‌گذره، ولی هنوز هم از این قبیل سرکوفت‌ها می‌شنوم و دیگه بهشون عادت کردم. اون روزها هم مثل برق و باد گذشت و رفتم برای انتخاب رشته. پسرخاله‌م قصد داشت برای بار سوم کنکور بده؛ واسه همین انتخاب رشته نکرد. منم باید انتخاب رشته می‌کردم یا می‌رفتم سربازی و از همه مهم‌تر اینکه حال کنکور سوم رو نداشتم. یار اون روزهای من هم که کنکور اولی بود؛ حدوداً رتبه‌ی ۱۱ هزار رو به دست آورد و انتخاب رشته کرد.

من رشته‌ی مهندسی کامپیوتر دانشگاه محقق اردبیلی قبول شدم، اون هم مهندسی کامپیوتر دانشگاه دامغان. اونجا بود که دیگه داشتیم چند صد کیلومتر از هم دور می‌شدیم. متأسفانه این انتخابی بود که کنترلش از دست ما خارج بود... وگرنه اگه می‌دونستم اون قراره دانشگاه دامغان قبول بشه، منم اولین انتخابم رو دانشگاه دامغان می‌زدم. خب اون روزها با توجه به رتبه‌ای که داشتم، قبولی رشته‌ی مهندسی کامپیوتر توی دانشگاه دامغان برام آسون بود، ولی خب نمیدونستم دیگه...! یادمه بهش می‌گفتم: «می‌ری دانشگاه و یه پسره پیدا می‌شه که مخت رو بزنه؛ اون‌ وقت من می‌مونم تنهای تنها، میان سیل غم‌ها...!» ولی اون می‌گفت: «نه!!! مگه مغز خر خوردم که تو دانشگاه با یکی دیگه آشنا بشم و تو رو از دست بدم و...!» بعد از یه مدتی فصل پاییز هم داشت از راه می‌رسید و منم کم‌کم آماده می‌شدم که دانشگاه برم و هزار کیلومتر از خونه و خونوادم دور بشم. خلاصه ترم اول دانشگاه هم شروع شد و بعد از تموم شدنش، عاقبت همون‌طور شد که من پیش‌بینی کرده بودم... آغاز یک پایان! خب این هم از خاطرات یه جوجه کنکوریه عاشق و کوشا در ماه رمضون laughing

آخرین ویرایش در سه شنبه, 26 بهمن 1400 ساعت 16:07

2 نظرها

  • پیوند نظر سارا جمعه, 17 ارديبهشت 1400 ساعت 22:37 ارسال شده توسط سارا

    اولش فکر کردم دخترین! بعد از اینکه گفتید مذهبی هستین ولی با پسرخالتون میگردین تعجب کردم! تهش که بحث سربازی شد حسابی جا خوردم?
    خلاصه که هرجا هستید موفق و موید باشید

  • پیوند نظر darya سه شنبه, 09 ارديبهشت 1399 ساعت 13:32 ارسال شده توسط darya

    جالب بود مرسی

نظر دادن

پر کردن بخش های ستاره دار (*) ضروری است! لطفا هنگام ارسال نظرات خود، عفت کلام را نیز رعایت فرمایید 😀