چهارشنبه, 28 اسفند 1398 ساعت 12:44

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی

خلاصه مطلب: داریم به عید نوروز سال ۱۳۹۹ نزدیک میشیم. حال و هوای عید نوروز؛ خونه و خونواده هارو فرا گرفته. توی این روزای آخر سال ۱۳۹۸ گفتم بنویسم و نوستالژی هارو زنده کنم.

هرسال همین موقع هاست که حال و هوای عید توی زندگیا می پیچه. بعضیا براشون فرقی نداره که عید نوروز و سال جدید داره میاد، بعضیام خوشحالن، بعضیا ناراحتن و از عید بدشون میاد، بعضیام عزادارن... خیلیا میرن خرید شبه عید، خیلیام به هر دلیلی نمیرن، امسالم که عیدمون با ویروس کرونا گره خورده frown بعضیا موقع سال تحویل سفره ی هفت سین می چینن، بعضیام نمی چینن. بعضیا تازه یادشون می افته خونه تکونی کنن، بعضیام خونه تکونیاشون تموم شده یا داره کم کم تموم میشه... همه ی اینا با حال و هوای عید، برای اشخاص احساسات متفاوتی رو تداعی میکنن. حس خوب، بد، زشت یا هر حس دیگه ای نسبت به سال جدید. ولی دور از همه ی این عواطف شخصی، گفتم بنویسم تا یه سری نوستالژی هارو تو ذهنمون زنده کنم، نوستالژی هایی که بخاطر مشکلات روز افزون تو زندگیامون دیگه زنده نمیشن یا به سختی زنده میشن! من که مثل یه آدم مرده هستم ولی خاطراتم هنوز زنده هستن و فقط وقتی به یادشون میارم، تو اعماق قلبم احساس زندگی می کنم smile خیلی سالا گذشت، خیلی آدما اومدن و رفتن، خیلی خاطرات خوب، بد و زشت تو یادمون ثبت شدن و... مطمئنا همشو نمیشه تو این مطلب گفت ولی گوشه ای از داستانو مینویسم.پس بیاین باهم به عقب برگردیم و روزای خوبشو بغل کنیم!
بهتره برم از اولش بگم، از دوران بچگی چون به من خوش گذشته و هیچوقت یادم نمیره! یادش بخیر، بچه بودیم و شرایط اقتصادی نسبت به الان خیلی بهتر بود. شب عید بود و خوشحال بودیم که بریم خرید کنیم. کفش نو، لباس نو، ماهی قرمز، میوه و شیرینی، گل شبو (البته من خودم بچه ی مرکز گل شبوی ایرانم innocent)، سنجد و... بخریم. اون موقع ها خیلی هیجان زده بودم، وقتایی که با خونواده می رفتیم خرید. از خونه تکونیا نگم براتون با اینکه الان بیست و اندی سال عمر از خدا گرفتم ولی هنوز تو خونه تکونیا کمک خونواده میکنم! توی اون سوز و سرمای زمستون با آب سرد می رفتیم توی حیاط خونه فرشارو بشوریم... آخ که چقدر دست و پاهامون از سرما یخ زد و درد گرفت ولی ناموسا بهمون خوش می گذشت :) خونه تکونیا و خرید شب عید هم بالاخره تموم میشد و همش لحظه شماری می کردیم که سال تحویل بشه. همه دور سفره ی هفت چین (همون هفت سین خودمون tongue-out) جمع می شدیم، دست پدر یه قرآن بود و برای همگی میخوندش. ماهم که اون موقع ها چیزی از خدا و ایمان سرمون نمیشد (البته الانم نمیشه)، همش خدا خدا میکردیم تا سال زودتر تحویل بشه تا نقشه های شیطانی خودمون رو عملیاتی کنیم laughing
خوشبختانه یه رسم خوشمزه تو خونواده ی من وجود داره، اونم اینه که موقع عید کیک می خریم! صدای شلیک گوله ی توپ از رادیو و تلویزیون پخش میشه و بالاخره من، خواهرم و برادرم دست به کار میشیم. طبق رسم هرساله میریم سراغ بابایی و عیدی خودش و مامانی رو درجا و جیرینگی ازش می گیریم... البته هرساله مقدار عیدی رو هم افزایش میدادیم و اصلا هم پررووو نبودیم laughing بعد از لمس کردن اسکناس نو با اون بوی خوبش، میریم سراغ نقشه ی شماره ی ۲ که اتفاقا خیلی هم خوشمزه است! من میرم سراغ یخچال و کیک رو میارم، خواهرم و برادرم میرن بشقاب، چاقو، چنگال و... رو میارن. مثل سه تا گرگ گرسنه که برای گلّه ی گوسفندا کمین کردن، دور مامانی جمع می شدیم و منتظر بودیم تا کیک رو تقسیم کنه. هرکدوم هم می خواستیم بشقابی رو برداریم که بیشتر کیک توشه... اینم از دلخوشی های سه تا گرگ گرسنه موقع سال تحویل بوده! یادش بخیر، قدیما صدا سیما و تلویزیون برنامه های بهتری پخش میکرد نه مثل الان که همش فیلم و سریال های تکراری پخش کنه. یکی از تفریحامون این بود که موقع تعطیلات نوروزی، مثل رادار تلویزیون رو رصد کنیم تا فیلما، سریالا، کارتونا و انیمیشنای جذابو از دست ندیم. نسل بزرگ شده با برنامه های عمو پورنگ، عمو قناد و فیتیله جمعه تعطیله، خاله شادونه، ململ، کارتونایی مثل مگامن، لاکپشت های نینجا، سفرهای علمی، پلنگ صورتی، تام و جری، آقای خط، حنا دختری در مزرعه، آنشرلی با موهای قرمز، برندگان کوچک و... اینقدر زیاده که اگه بخوام همشو بگم باید یه طومار بنویسم!
بالاخره این سکانس های زندگی هم گذشت و سکانس های جدید شروع شد. عید دیدنی، دید و بازدید، مسافرت رفتن و...! چقدر شوق و ذوق داشتیم وقتی می رفتیم عید دیدنی. آویزون دایی، عمو، خاله و... می شدیم تا عیدی رو هرجوری شده از اون ناکس های خسیس به زور بگیریم money-mouth توی ظرف آجیل دنبال پسته، بادوم و کیشمیش بودیم... اون خونه ای هم که جلوی مهموناش موز میگذاشت که دیگه اصل جنس بود! قدیما که مثل امروزه تو دست هرکسی یه گوشی موبایل نبود تا عکس بگیرن، واسه همین خونواده ها دوربین عکاسی داشتن. شب عید میرفتن عکاسی تا حلقه های فیلم نو و سالم بخرن تا در طول تعطیلات نوروزی عکس بگیرن. آخر عید هم که میشد باز میرفتن عکاسی تا عکس های اون حلقه های فیلمو ظاهر کنن. بعضی از عکسا خراب میشد، بعضیا سالم از آب در میومد، بعضی از حلقه های فیلم می سوخت و... ولی خاطرات هرجوری بود ثبت و توی آلبومای عکس بایگانی میشدن. هنوزم چندتا آلبوم عکس توی خونمون پیدا میشه که با اختلاف من بیشترین تعداد عکس رو دارم، حسابی هم در حق خواهر و برادرم کم لطفی شده... بالاخره اینم از مزایای بچه آخر و ته تقاری بودنه دیگه smile
یادم نیست کدوم سال بود ولی بازار پر بود از گوشی های قدیمی و مختلف نوکیا با سیستم عامل سیمبیان (Symbian) و مردم تازه با چیزی به اسم گوشی موبایل و تلفن همراه آشنا شده بودن. اون زمان کمتر کسی تلفن همراه و گوشی موبایل داشت نه مثل الان که از این بیل بیلکا تو دست بچه ی ۸ ساله تا پیرزن و پیرمرد ۸۵ ساله باشه. چه دروان خوشی بود بدون شاخ های مجازی! یادش بخیر تو یکی از همون عیدا تصمیم گرفتیم برای مامانم گوشی موبایل بخریم. رفتیم بازار موبایل و یه گوشی نوکیا با سیستم عامل سیمبیان برای مادرم خریدیم. البته به ظاهر مال مادرم بود ولی خواهرم از بس پررووو بود که گوشی همش دست اون بود و حسابی در حق من کم لطفی میشد frown خیلی از اون سال ها گذشت ولی کی فکرشو میکرد همون پسری که در حقش کم لطفی شده بود، به جایی برسه که بشه گوشی باز فامیل و خونواده، به طوری که هرسال دوتا گوشی عوض کنه... الانم به درجه ای از عرفان برسه که شاید سالی یه بارم پاش به بازار موبایل و تعمیراتی جماعت باز نشه، بلکه خودش در اون موبایل بدبخت و فلک زده رو باز کنه، دل و روده ی دستگاه رو بپاشه بیرون و دوباره از نو سرهمش کنه! از بچگی اینطوری بودم من، دقیقا همینقدر خودکفا و خودساخته smile
یکم از مسافرت رفتنامون بگم براتون... یادش بخیر قدیما یه وانت داشتیم و باهاش مسافرت می رفتیم. بعدش پدرم تونست یه پژو آردی سبز رنگ در کنار اون وانت بخره که اون زمان ماشین محبوبی توی ایران بود. آخ که نسبت به وضع اقتصادی مون با اون پژو آردی چه مسافرتایی رفتیم و بهمون خوش گذشت... داداشم که از هممون بزرگتر بود زیاد باهامون مسافرت نمی اومد، واسه همین من و خواهرم میرفتیم که اگه اونم نمی اومد دیگه خیلی خوب میشد laughing با همون ماشین سالیان سال مسافرت رفتیم به جاهایی مثل مشهد، شمال، جنوب، شیراز، کنار دریا، لب بندر، خوزستان و اهواز، یاسوج، همدان، قم، شهرکرد و... یاد شبایی بخیر که توی ماشین یا چادر مسافرتی می خوابیدیم! از اونجایی که من مادر باهوش و آینده نگری دارم، وقتایی که می رفتیم جنوب کشور و لب بندر، مامانم سعی میکرد تاجایی که میشه چندتا تیکه از جهیزیه ی خواهرم مثل تلویزیون، لباس بچه و... رو بخره و خلاصه کم کم و به ندرت جهیزیه جمع میکرد وگرنه الان که دیگه نمیشه جهیزیه خرید و دختر شوهر داد تو این گرونی! بازم توی این مسافرت ها در حق من کم لطفی میشد و هرچی بود برای خواهرم خریده میشد... این من بودم که دست خالی می رفتم و برمی گشتم frown
قدیما یه چیزی به اسم پیک نوروزی وجود داشت که توی مدارس پخش میشد تا دانش آموزا تو دوران عید خیلی از درس و مشق دور نشن. جدیدا نمیدونم وجود خارجی داره یا نه ولی یکی از چالشامون این بود که تا قبل عید اون پیک نوروزی رو تکمیل کنیم و توی تعطیلات حسابی خوش بگذرونیم، بدون دغدغه ی خاصی. می دونین چی اینقدر بچگی رو خاص و به یاد موندنی میکنه برای من؟ همین که دغدغه ی خاصی نداشتم و دلم خوش بود. بالاخره تعطیلات سیزده روزه هم تموم میشه و میرسیم به سیزده به در، روز طبیعت! صبح زود بیدارشو، وسایل رو آماده کن و برو تو باغ بابابزرگ. کم کم بقیه ی فک و فامیل هم میان و قراره دورهم خوش باشیم. آخ که چقدر بچه بودیم و پر انرژی! مثل میمون از درخت گردوی بزرگ باغ بالا می رفتیم تا با طناب تاب درست کنیم، ولی الان دیگه دل و جرئت مون نسبت به قبل کمتر شده! وقت و انرژی مون رو دورهم با تاب بازی، بدمینتون، فوتبال، وسطی و... صرف می کردیم تا موقع ناهار بشه و یکم نفس بگیریم! ناهار کباب چربی می خوردیم، یکم استراحت می کردیم و بعد دوباره شیطنت کردنامون شروع میشد! گفتم کباب، بهتره یادی کنیم از قیمت نجومی گوشت و مرغ تو این روزا... چند سالی همینطوری خوش گذشت و برگه های تقویم سپری شدن تا اینکه رسیدیم به دوران نوجووونی و جووونی. بزرگ شدیم، دغدغه ها و فکر مشغولیامون توی زندگی بیشتر و بیشتر شد، دلخوشیامون کمتر و کمتر شد، اون صفا و صمیمیت سابق از خونواده ها رخت بست و رفت، به جاش درد و غم و مشکلات اومد و... یادش بخیر، دلمون به چه چیزایی خوش بود!
ای کاش یاد می گرفتیم همونطور که هرساله خونه تکونی می کنیم، یه تکونی هم به اون بالاخونه بدیم! عقاید و افکارمون رو از صافی عبور بدیم، نه اینکه هرساله عقاید و افکار زنگ زدمون رو توی سال جدیدم دنبال خودمون بکشیم. سنت های خوبمون مثل نوروز رو حفظ کنیم و سنت های بدمون رو بگذاریم کنار! کمتر سرمون توی گوشی های موبایلمون باشه و بیشتر باهم دوست و رفیق باشم! به جای اینکه بریم همش در مورد چرندیات مختلف پست و استوری بگذاریم، بیشتر باهم وقت بگذرونیم. ای کاش به جای اینکه بگیم خب تفریحی ندارم که همش سرم توی گوشیه، یه فکری بکنیم که وقتمون رو بهتر صرف کنیم! ای کاش فقط حرف نزنیم و عمل کنیم، سعی کنیم نسبت به قبل انسان بهتری باشم... نه مثل اون دانش آموز و دانشجویی که میگفت دیگه از شنبه درس میخونم ولی این شنبه ها هیچوقت نرسیدن! ای کاش... ای کاش... ای کاش... این ای کاش ها اینقدر زیاده که نمیشه همشو اینجا بگم ولی خیلی هاشون تو دلامون تبدیل به حسرت شدن!
الان که دارم این مطلب رو می نویسم، می بینم که اون صحنه ها و سکانس های خوش زندگیم از جلوی چشمام مثل برق و باد داره میگذره و دیگه هیچوقت برنمیگرده! آه که چقدر عوض شدم، یعنی هممون عوض شدیم. خوشحالم واسه ی بچگی که به خوشی سپری شد، غمگینم برای دوران نوجووونی و جووونی که تلف شد، حروم شد، به فنا رفت. خودم باکارام دوران نوجووونی و جووونی رو حروم کردم، از اون طرف هرچی درس بهم توی دانشگاه دادن رو افتادم و کلی کارای اشتباه دیگه که باعث شدن الان توی برزخ بیست تا سی سال گیرم کنم و تبدیل بشم به زندانی خاطرات گذشتم! انگار سال ۱۳۹۷ همین دیروز بود که خیلی هامون به خودمون قول دادیم که این زندگی سگی رو تغییرش بدیم ولی حیف که حقیقت ماجرا یه چیز دیگست! حقیقت ماجرا اینه که عمرمون چه ساده و بی هدف با پاهای پیاده میگذره، هرسالم چیزی عوض نمیشه، چیزی بهتر نمیشه، شاید بدترم بشه...!

حقیقت ماجرا اینه که هرکدوم از ماها تو سال جدید یه پیرمرد یا پیرزن هستیم که پارسال یه جووون بوده! حقیقت ماجرا اینه که خودمون، بقیه، شرایط، اجتماع، اقتصاد و... دارن بهمون میگن که زندگیه واقعی همینه؛ پس یه کاری پیدا کن تا بشی یه آدم ساده ی قانع یا هرجوری شده از بقیه بکن و بدزد تا بشی یه آدم دزد و حریص که در نهایت پیرمیشی و آرزوهات دونه دونه میرن عین تار موهات! همه ی اینا بهمون میگن که هرسال همونجاست و تکرار میشه، این ماییم که هیچ جایی نمیریم و به هیچ جایی نمیرسیم، بلکه تو این دور باطل گیر کردیم! منم از هیچکس گله ندارم جز خودم، واسه همین امروز جلوی کیبورد لخت شدم و دارم می نویسم. این نوشته هارو تقدیم میکنم به همه ی کسانی که درد دارن، تقدیم به همه ی کسانی که تنهان، تقدیم به همه ی کسانی که تو اوج بدبختی و سختی ایمانشون رو نسبت به خودشون و خداشون از دست ندادن! اگه خنده ها و شادیام تبدیل به غم و غصه شدن، اگه دوران نوجووونی و جووونیم حروم شد، اگه یه عمر حسرت به خاطر عمری که تلف کردم تو دلم خوابیده و فک کنم گناهی بزرگتر از این نباشه، اگه الان از خیلی از هم سن و سالای خودم عقب موندم، اگه و اگه و اگه... همش تقصیر خودمه! خب امیدوارم تا اینجای کار حسم رو درک کرده و فازم رو گرفته باشین. میخوام پایانش رو امیدوارانه تموم کنم اما از واقعیت دور نشیم. سال ۱۳۹۸ داره نفس های آخرشو میکشه اما بیاین به خودمون مرد و مردونه قول بدیم که این سال، هرکاری می تونیم انجام بدیم برای اینکه این زندگی سگی رو تغییرش بدیم. قول بدیم که توی سال جدید وقتمون رو بهتر مصرف کنیم تا بعدا حسرت این روزایی که مثل برق و باد گذشتن و رفتنو نخوریم. قول بدیم توی زندگیامون تغییر کنیم، پیشرفت کنیم، قدم برداریم اونم قدمای مثبت! قول بدیم که اشتباهاتمون رو جبران می کنیم! قول بدیم هممون یه پله یا بیشتر تو زندگی پیشرفت کنیم بدون اینکه بخوایم دولت، حکومت و ملت رو بهونه کنیم! این قدم مثبت میتونه حتی یه کتاب خوندن ساده باشه! بجای اینکه روزانه ساعت ها وقتمون رو توی اینستاگرام، تلگرام و... تلف کنیم؛ روزانه یه ساعت کتاب بخونیم، یه مهارتی کسب کنیم، روی اخلاقا و رفتارای گندمون کار کنیم، کمتر عصبی بشیم، ورزش انجام بدیم و از همین کارای ساده که همش به خودمون بستگی داره نه دولت و حکومت و ملت! واقعا شاعر راست گفته که:
«از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را... آیا زمین که زیر پای تو می لرزد، تنهاتر از تو نیست؟»
ای کاش توی سال جدید به این درک قلبی و عقلی برسیم که نجات دهنده ی واقعی هرکسی تو زندگیش فقط خود همون شخصه، نه دولت، نه حکومت، نه ملت... نه اونی که چند هزار ساله قراره بیاد و نیومده، به امید اینکه شاید یه روزی بیاد! راستش میدونین، من اصلا دنبال این نیستم که کی میاد چی میگه کی میره و ... من فقط دنبال اینم که یه اتفاق مثبت توی زندگی هممون رخ بده و بتونه هممون رو یه مرحله ببره بالاتر تا با همدیگه پیشرفت کنیم! واسه همین منم قول میدم که ۱۳۹۸ سال من باشه و هر روز بیشتر از قبل پیشرفت کنم و طبق معمول پیشرفتم و آموخته هامو باهاتون به اشتراک بگذارم. قول میدم که همه ی سعیم رو بکنم تا این زندگی سگی رو بسازمش، نه اینکه چند سال دیگه همش حسرت بخورم که ای کاش انجامش میدادم! پس اگه یه روزی بردم دمم گرم، اگه باختم هم دندم نرم و چشمم کور... ولی علت باختنم رو اصلا نندازم گردن مردم، شرایط زندگی و... بلکه مثل مرد بگم تقصیر من بود! خدایا، سختی ها رو به روم هستن و من چشمم به آسمونه، تو خواسته های من رقیب گمه چون من چشمم به آرزومه... پس خودت کمکم کن تا بزرگتر بشم و صدامو به کل بشر برسونم! همینطور شما دوست و خواننده ی عزیز که این مطلبو تا تهش خوندی، کمک کن تا بزرگتر بشم و صدامون رو به کل بشر برسونم!

آخرین ویرایش در سه شنبه, 26 بهمن 1400 ساعت 16:09

نظر دادن

پر کردن بخش های ستاره دار (*) ضروری است! لطفا هنگام ارسال نظرات خود، عفت کلام را نیز رعایت فرمایید 😀