«دو روز از مهمترین روزهای زندگی تو؛ یکی روزی است که به دنیا میآیی و دیگری روزی است که دلیل به دنیا آمدنت را میفهمی.»
- مارک تواین (Mark Twain)، نویسنده و طنزپرداز آمریکایی
امروز داشتم فیلم مانیبال (Moneyball) رو تماشا میکردم که این دیالوگ بالا رو توی فیلم دیدم و بازم طبق معمول تو خودم و این زندگی سگی غرق شدم. همین هم دلیلی شد که بعد از مدتها بنویسم. البته این بار من ننوشتم؛ بلکه اون من دیگرم نوشت؛ دراقع دلم نوشت توی این روزهای سرد و برفی زمستون، در غیاب خورشید خانوم که اغلب مواقع پشت ابرها مخفی شده، احساس میکنم که دارم غمگینترین و دلگیرترین روزهای عمرم رو سپری میکنم. عمرم، عمری که با بیخیالی داره سپری میشه. عمرم، عمری که میدونم بعدها حسرت از دست رفتنش رو میخورم. عمرم، عمری که بدون هیچ تلاش و ارادهای برای تغییر این زندگی سگی داره مثل برق و باد میگذره و میره میدونین دقیقاً چه حسی دارم؟ بیحرکت، بیمار، از همه خسته و بیزار (مخصوصاً از خودم و زندگیم)، گیر کرده تو برزخ بیست تا سی سال، یه مردهی محترک بیحال! (اما در ظاهر پرانرژی!)
یه وقت با خودتون فکر نکنین که طرف عاشق شده، افسردهست، درونگراست و... که همین الان باید بهتون بگم کاملاً در اشتباه هستین فک کنم اغلب آدمها تو یه دورهای از زندگیشون این احساسات بهشون دست داده. احساس اینکه توی چاه عمیقی گیر کردن یا توی جادهای بیانتها دارن قدم میگذارن! خب به اندازهی کافی برای فهموندن حس و حالم مثال زدم، دیگه کافیه. باید تا الان حسم رو گرفته باشین. اگه هم نگرفتین خب شاید گیرندهتون ضعیفه؛ پس یه دونه قویترش رو بخرین البته با حس و حال این روزام خیلی هم غریبه نیستم. چند سالیه که باهاش آشنا شدم و هرچند وقت یه بار هم به سراغم میاد. منم همیشه بعد رفتنش تصمیم میگیرم تا تغییر کنم و این زندگی سگی رو تغییر بدم و... .
اما خب از فردا بازم همون آش و همون کاسه!!! اصلا به قول پدرم: «پسرم، زندگی خودته و منم با همهی سختیها دارم خرج و مخارجت رو میدم ولی این رو بدون که تیشه برداشتی و داری به ریشهی خودت میزنی!!!» یه مدت پیش داخل اتوبوس بودم؛ راننده اتوبوس هم شخص مسن و محترمی بود. از اون آدمهایی که سرد و گرم روزگار رو چشیده و به قول معروف گرگ بارون دیده بود! (البته این نکته رو بگم که درستش گربهی بارون دیدهست، چون بارون برای گرگ عادیه و در واقع این گربهست که از آب و بارون بیزاره.) خلاصه نصف شب بود و مثل زنهای همسایه که داخل کوچه جمع میشن، داشتیم باهم صحبت میکردیم. وسط حرفاش بهم گفت: «ببین پسر خوب، هرکسی خدای خودش رو بشناسه؛ میفهمه از کجا اومده و توی زندگیش باید چیکار کنه. البته خدای خودت رو هم هیچ وقت نمیشناسی، مگه اینکه خودت رو بشناسی! خدا هم تو آسمونها یا یه جایی روی زمین نیست که بخوای دنبال خونهش بگردی! خدا همون جاست که از رگ گردن هم بهت نزدیکتره!! خدا درون خودته!!!»
اون وقت به نظرتون من چی بهش گفتم؟ منی که خجالت بیجا برام معنا نداره، در جوابش گفتم: «حاجی، من این چند ساله به هرچیزی فکر کردم به جز خدا...!» هی، خیلی وقته تنها شدم و از همیشه غمگینترم. الانم که دارم این مطلب رو مینویسم، بغض تو دلم خوابیده و حس میکنم زندگی و دنیا برام خیلی مسخره شده. اصلا این فصل زمستون و سرماش، با قشنگی و برفهاش، چه فایدهای داره وقتی که تنهایی با این همه درد و رنج سپری میشه؟! حس میکنم طوری به پوچی مطلق رسیدم که حتی برام فرقی نداره امروز چند شنبه است! از اون طرف دوستها و آدمهای مختلفی رو میبینم که همش سرشون توی گوشی موبایله؛ در حدی که حتی توی حموم و دستشویی هم گوشی ازشون جدا نمیشه!!! بعضی وقتها ازشون میپرسم: «داداش چی توی اون بیلبیلک میدن که همش سرت توشه؟! اگه نذری میدن خب بگو تا منم بیام توی صف وایسم » اما جواب چی میگیرم؟ دارم فیلم میبینم. دارم چت میکنم. دارم توی اینستاگرام چرخ میزنم. دارم فلانی رو سرکار میگذارم. دارم مخ میزنم و... .
ناموساً بعضیها دل خیلی خجستهای دارن!!! من که اصلا حال و حوصلهی خودمم ندارم؛ چه برسه به اینکه برم با کسی چت کنم یا پست و استوریهای این و اون رو توی اینستاگرام ببینم و... . اصلا وقتی موبایلم رو چک میکنم، میبینم در کل روز کمتر از یکی دو ساعت توی اینستاگرام، تلگرام و شبکههای اجتماعی وقت صرف کردم. درست مثل اینه که آدم یه گوشی موبایل ساده داشته باشه اگه تا اینجا چرتوپرتهایی که نوشتم رو خونده باشین، احتمالا تا الان باید فهمیدین که از درون منفجر شدم. اما از بیرون نگم براتون!!! شاد و شنگول، پرانرژی، تقریباً اجتماعی، شیرین زبون، بگو و بخند و... . انگارنهانگار که ناراحتی و افسردگی توی این آدم وجود داره! (در واقع یه آدم ضد و نقیض یا پارادوکسیکال هستم.) احتمالا با خودتون فکر میکنین مست کردم که دارم این همه پرتوپلا میگم که اصلا به هم ربطی هم ندارن! خب خدمتتون باید بگم که کاملا در اشتباه هستین و اینجانب مست نکرده دارم این حجم وسیع از چرندیات نامربوط رو مینویسم، دیگه وای به حال اینکه مست کنم
البته شایدم این چرتوپرتهایی که تا اینجا نوشتم به هم نامربوط نباشن. بالاخره زندگی خودش مجموعهای منظم از بینظمیهاست! الان که تا اینجا نوشتم دیگه سرم از درون درد گرفته و داره تیر میکشه! درست مثل یه چرخ پنچر که ته یه چاه عمیق باشه! اصلا مگه میشه؟! مگه داریم؟! الان که تا اینجا نوشتم دیگه داره حالم بهم میخوره. حالم بهم میخوره از خودم، از این زندگی سگی، از این آدمهای تو خالی و پرسروصدا، از این انتظار افتصاح برای فردایی بهتر، از سیستم کل دنیا و حکومتها، از این غمی که تو دل خودم و خونه و خونوادهست، از این عکسهای بچه باحالها با یه سیگار و نگاه به دوردست، از این علامههای دهر و دنیادیدههای همه فن حریف، از این توهم باشکوه به اسم دنیا و خلاصه از همه چیز حالم بهم میخوره!!! یادش بخیر، یه دبیر ادبیات توی دوران دبیرستان داشتم به اسم محسن صرامی. بعد پدرم اون بزرگمرد زندگی من بود. اون بهم فهموند که ادبیات فقط یه مشت قصه نیست، بلکه حقیقت زندگی ماست. اون بهم فهموند که هرکسی ادبیاتش رو نفهمه، زندگی رو نمیفهمه. اون بود که بهم فهموند شکستهها رو به پای نصیب و قسمت نگذارم. اون بفهم فهموند که هیچوقت شبیه عموم مردم نباشم. اون بهم فهموند که... خلاصه خیلی چیزا توی دوران دبیرستان بهم فموند که نمیشه همش رو تایپ کرد
یادمه یه بار حرف خیلی قشنگی سرکلاس زد. بهمون گفت:
«بچهها، دنیا مثل یه حلقهی فیلمه. یه حلقهی فیلم که اولش سوخته و خرابه. دین میگه که خدا انسان رو از گِل آفرید، آسمونها و زمین رو آفرید، بعد چیکار کرد و چیکار نکرد و... . علم هم میگه جهان براثر انفجار بزرگی به وجود اومده (بیگبنگ)، بعدش هم نظریهی تکامل داروین میمونزاده رو داریم و... . دین میگه آخرالزمان فلان شکله، منجی ظهور میکنه و... . علم میگه جهان رو به انبساطه، زمین در آینده با این شرایط وخیم فعلی غیرقابل سکونت میشه و... . درست مثل یه حلقهی فیلم که آخرش سوخته و خرابه. یه حلقهی فیلم که کسی از اول و آخرش خبر نداره که واقعا چی شده و قراره چی بشه! به نظر میرسه که علم و دین هیچ وقت همواره به طور موازی باهم پیش نمیرن. اما یه چیز مهمتری این وسط هست! اون چیه؟ اینه که ما آدمها وسط این حلقهی فیلم که سالم مونده رو چطوری پر کنیم! مراقب باشین که حلقهی فیلم زندگیتون رو چطوری پر میکنین!!!» به احتمال ۸۵ درصد با خودتون میگین که چقدر دریوری و چرندیات کاذب نوشتم. ولی حرفام دریوری نبود، بلکه دلنوشت بود! خب دیگه بیشتر از این سرتون رو با دلنوشتههام درد نمیارم و با یه خدافظی قشنگ خوشحالتون میکنم
بیا منو یاری بده، بیا منو یاری بده، یه ذره دلداری بده
که زندگی همش غمه، که زندگی همش غمه
یه دنیا غم همدممه، یه دنیا غم همدممه
نمیدونی چقدر غم دارم، نمیدونی چقدر غم دارم، تورو کنارم کم دارم
من آرزو و دلخوشیم اینه که تو بیای و نری، اینکه تو بیای و نری
این حرفها رو بازم گفته بودم... برس به دادم که سوختم و ساختم... پس چرا تو نمیآیی؟ چرا نمیآیی؟
بیا تا دوباره روی پای خودم بایستم... بیا تا دستاتو حنا بگیرم... بیا تا دستاتو حنا بگیرم، اگه تو بیایی...
بیا منو یاری بده، بیا منو یاری بده، یه ذره دلداری بده
که زندگی همش غمه، که زندگی همش غمه، همش غمه، همش غمه...
پ.ن: نویسنده قبل از نوشتن این مطلب خودارضایی کرده و هنگام نوشتن این مطلب دچار جنون و عذاب وجدان شده بود.