شنبه, 26 بهمن 1398 ساعت 20:32

روز مادر و یه دنیا حرف‌های‌ نگفته به مادرم

خلاصه مطلب: هرکسی داره روز مادر رو یه جوری به مادرش تبریک می‌گه. منم خالی از احساس نیستم؛ واسه همین گفتم بنویسم و از یه زاویه‌ی دیگه به روز مادر نگاه کنم!

روز مادر فرارسیده و فضای‌ مجازی پرشده از پیام‌های تبریک جورواجور و بعضاً تکراری در مورد روز مادر. توی دنیای واقعی هم که هرکسی سعی می‌کنه یه جوری از مادرش بابت همه‌ی زحماتی که براش کشیده و نکشیده، تشکر کنه. بعضی‌ها جشن می‌گیرن، بعضی‌ها کادو می‌خرند، بعضی‌ها یه شاخه گل هدیه می‌دن، بعضی‌ها هم فقط یه تبریک خشک و خالی می‌گن! منم هزار کیلومتر دورم از مادرم. درست مثل یوسف گم‌گشته درون چاه خویشم! اول از همه سلامتی همه‌ی مادرها که وقتی با بچه‌شون سر سفره غذا می‌خورن و بچه‌شون می‌گه: «مامانی، من هنوز گشنمه و سیر نشدم!» از غذای خودشون می‌گذرن و می‌گن: «بیا غذای من رو بخور عزیزم. من سیر شدم و دیگه نمی‌تونم بقیش رو بخورم smile»

دوم هم سلامتی مادرم که همه‌ی عمرش به فکر بچه‌هاش بوده و چیزی به جز خوبی و خوشبختی اون‌ها نخواسته؛ بلکه از خیلی چیزایی هم که خودش می‌خواسته، گذشته! اگه هم این همه سال بهم سرکوفت زده و در نظرم شبیه یه زن غرغرو بوده، چون می‌خواسته سختی‌هایی که خودش توی این زندگی سگی کشیده رو من نکشم!!! هرکسی مادرش رو با الفاظ مختلفی صدا می‌زنه؛ مثل ننه، مادر، مادر جان، خانوم جان یا با اسم خودشون مثل فردوس، مهناز، مریم، اکرم و... . ولی من همیشه بهش گفتم مامان یا مامانی، درست به همین شیرینی و خوش‌مزگی laughing اولاش رو نمی‌گم. اولاش بچگی بود و خیلی‌هامون چیزی ازش یادمون نمیاد چون چندین ماه توی شیکم مادرمون داشتیم زندگی می‌کردیم! روزهایی که ما چیزی ازش به خاطر نمیاریم ولی مادرمون همه‌ی زیبایی خودش رو داد تا ما رو به این دنیا بیاره؛ درست مثل ماه زیبا که سطحش پره از چاله‌ها و گودال‌های کوچیک و بزرگ! آره، مادر قرص ماه من و شما؛ همه‌ی زیبایی و جوانی خودشون رو فدا کردن تا فرزندان قدرنشناسی مثل من و شما و خیلی‌های دیگه رو به دنیا بیارن embarassed بعد از اینکه از شیکم مادرمون بیرون اومدیم، باز هم رفتیم تو آغوش همون مادر و باز همون مادر بهمون غذا داد و ما رو بزرگ کرد تا بتونیم روی پاهای خودمون راه بریم و زبون باز کنیم.

به نظرم مادر‌های الان نسبت به مادر‌های قدیم خیلی راحت‌تر هستن؛ وگرنه قدیم‌ها که نه پوشک بچه بود، نه آب گرم، نه گاز و برق به شکل گسترده در اخیتار عموم مردم قرار داشت!!! چه مادر‌های زیادی که توی سوز و سرمای زمستون داشتن پای شیر آب سرد توی حیاط خونه، کهنه‌ها و لباس‌های بچه‌هاشون رو می‌شستند... . البته از این لحاظ مادربزرگ منم حکم مادرم رو داره؛ چون روزهایی که مادرم تو بستر بیماری بوده، کهنه‌ها و لباس‌های منو توی آب سرد وسط زمستون با دست خالی می‌شسته تا من قدرنشناس بزرگ بشم و به اینجا برسم...! یکم بعد بزرگتر شدیم، زبون در آوردیم و حرف زدن یاد گرفتیم، دوست پیدا کردیم و بچگی کردن‌ها‌مون رسماً شروع شد. با اینکه بچه پولدار نبودم و نیستم ولی شخصاً از دوران بچگی خودم راضی هستم؛ چون دلم واقعاً شاد بود! آخه اون دوران دغدغه‌ی خاصی نداشتم و همش بازی‌ها و تفریح‌های کودکانه می‌کردم.

بزرگ شدن توی خاک‌وخل، بازی کردن توی کوچه و خیابون با بچه‌ها، عشق دوچرخه و دوچرخه‌سواری، خوره‌ی کارتون، انیمیشن و بازی‌های ویدئویی، اسباب‌بازی خریدن‌ها، یواشکی از جیب والدین پول کش رفتن‌ها، دعواهای بچگانه با خواهر و برادرم، قهر و گریه‌زاری کردن‌ها، خرابکاری‌ کردن‌ها و مخفی کاری‌هامون، شیطنت کردن‌ها، کارت بازی تو مدرسه با همکلاسی‌ها، مثل سگ کتک خوردن‌ها، مسافرت رفتن‌ها، مثل میمون توی باغ و صحرا به درخت‌ها آویزون بودن، شمشیر بازی کردن‌ها، زنگ همسایه رو زدن و در رفتن، شنا و آب‌تنی کردن‌ توی جوی آب محله و کلی کارهای کرده و نکرده‌‌ای که هیچ وقت از روی ترس به خونواده نگفتیم. همه‌شون با اینکه برای من توی بی‌پولی سپری شدن، ولی واقعاً از نظرم تو دوران بچگی بهم خوش گذشت و اون روزا دیگه عمراً تکرار بشه! ولی مادرم، همون مادری که پنج کلاس بیشتر سواد نداشت؛ اما معلم پسری شد که از کلاس اول ابتدایی تا دوم دبیرستان با معدل و نمرات عالی، شاگرد ممتاز بود! اما همین پسر قدرنشناس، از سوم دبیرستان به بعد تیشه برداشت و شروع کرد بزنه به ریشه‌ی خودش و رسماً همه‌ی زحمات بهترین آموزگار دنیا رو تباه کرد! اگه مثل من خواهر داشته باشین؛ مخصوصاً خواهر بزرگتر، به احتمال زیاد در طول زندگی احساس می‌کنید که خونواده‌تون نصف توجهی که به خواهرتون می‌کنند رو به شما نمی‌کنند!!! اغلب مواقع هم دلیل‌شون اینه که اون دختره ولی تو پسری و... frown

مادر

دوران بچگی تا نوجوانی و جوانی با این احساسات گذشت ولی بیخیالش... فقط خواستم گفته باشم smile دیگه کم‌کم موقع انتخاب رشته توی دبیرستان می‌رسه. پدر و مادر منم که همش می‌خوان بچه‌شون دکتر و دندون‌پزشک بشه، ولی من سر خر رو کاملاً کج می‌کنم و می‌رم رشته‌ی ریاضی و فیزیک می‌خونم. با اینکه خیلی سال‌ها از اون دوران می‌گذره؛ ولی هنوزم بخاطر این انتخابم دارم سرکوفت می‌شنوم و همش بهم می‌گن که باید می‌رفتم رشته‌ی تجربی می‌خوندم و دکتر می‌شدم undecided یا اینکه بچه‌های مردم همه‌شون دکتر و مهندس شدن ولی تو هیچی نشدی و نمی‌شی، بلکه فقط داریم الکی خرجت می‌کنیم...! تو به درد درس خوندن نمی‌خوری، پس پاشو برو سرکار و بعدش هم سربازی...! بالاخره دوران کنکور هم می‌رسه و پدر و مادر به امید اینکه پسرشون داره توی کتابخونه و سالن مطالعه درس می‌خونه؛ براش کتاب‌های کنکور می‌خرند و توی آزمون‌های گاج ثبت‌نامش می‌کنند... ولی غافل از اینکه پسرک قدرنشناس قصه‌ی ما فقط داره وقتش رو تلف می‌کنه و زحمات اون‌ها رو هدر می‌ده! embarassed

به جای درس خوندن توی کتابخونه و سالن مطالعه، همش سرش توی گوشی موبایله! دائم توی شبکه‌های اجتماعی و اینترنت داره وقت تلف می‌کنه، فیلم سینمایی می‌بینه، با دوست‌دخترش چت می‌کنه و... . خلاصه همش وقت تلف می‌کنه تا اینکه نتایج کنکور میاد و پسرک می‌بینه که حسابی گند زده و نتیجه‌ای نگرفته... . تازه اینجاست که جنگ‌ و دعواهای خونوادگی شروع می‌شه. ولی بعد از پایان جنگ و دعواها، این پسر قدر نشناس می‌شه یه پشت کنکوری. باز پشت کنکور هم مثل سال قبل همش وقت تلف می‌کنه تا اینکه نتایج کنکور میاد و می‌بینه که رتبه‌ی ۹۶۳۳ رو به دست آورده. بازم سرکوفت‌ها و جنگ و آشوب‌ها شروع می‌شه تا اینکه بالاخره با همه‌ی سختی‌ها؛ پسرک به دانشگاه می‌ره و هزار کیلومتری از خونه و آشیونه دور می‌شه!

الان که دارم این حرف‌ها رو می‌نویسم، دو سالی از دانشگاه رفتنم می‌گذره و مادر به امید اینکه پسرش داره درس می‌خونه تا آیندش رو بسازه؛ سرنماز با اون چادر زیبای گل‌گلی براش دعا می‌کنه، اشک می‌ریزه و...، اما خبر نداره که بازم داره از همون سوراخ نیش می‌خوره و پسر قدرنشناسش همش داره توی شهر غریب وقت تلف می‌کنه! خبر نداره که پسرش توی برزخ بیست تا سی سالگی گیر کرده و چند سالیه که اسیر این دور باطل شده!!! بعضی وقت‌ها که میرم خونه؛ حین شب بیداری‌هام تا صبح، صدای آه و ناله و تنگی نفس بانویی رو توی خواب می‌شنوم که در بستر بیماری به سر می‌بره ولی کاری از دستم برنمیاد...! بانویی به اسم مادر که زمانی تو اوج سلامتی و جوانی بوده. بانویی که بزرگترین گناهش این بوده که پسر قدرنشناسی مثل من رو به دنیا آورد و بزرگ کرد. آه، چقدر مامانم رو حرص دادم و میدم! آخرشم آدم نشدم و فک نکنم که در آینده هم بشم! من، پسر بزرگ شده تو یه خونواده‌ی مذهبی و معمولی که از همیشه کافرترم embarassed

مامان، الان که دارم این حرف‌ها رو می‌نویسم؛ مثل اون ظرف‌های چینی‌ جهیزیه‌ت شکسته شدم! مثل کاغذهای الگوی خیاطی‌ت مچاله شدم!!! شکسته و مچاله با چشم‌های خیس؛ حرفام رو با طلب بخشش تموم می‌کنم. مامان،‌ من رو ببخش که مثل بوی زخم چرکینم و کارهام موجب آزارت می‌شه! من رو ببخش که این همه حرصت دادم و هیچ کدوم از اون چیزایی که می‌خواستی نشدم یا بهتره بگم که اصلاً تو زندگیم هیچی نشدم...! من رو ببخش که چیزی از خدا و دین و ایمان نفهمیدم ولی تو همه‌ی سعی و تلاشت رو کردی که من اینطوری نشم! من رو ببخش بابت همه‌ی اون درس‌هایی که نخوندم و افتادم! من رو ببخش بابت وقت‌هایی که دلت رو شکستم، سرت داد زدم و بهت دروغ گفتم!

من رو ببخش که هرچقدر سعی کردی راه و چاه رو نشونم بدی، ولی من باز خرابکاری کردم! من رو ببخش که باعث سربلندیت نشدم! من رو ببخش بخاطر موهای سفیدت! من رو ببخش بخاطر همه‌ی بیماری‌هایی که دچارشون شدی! من رو ببخش بخاطر همه‌ی اون اشک‌هایی که سر سجاده‌ی نمازت ریختی و هنوزم می‌ریزی! من رو ببخش بخاطر همه‌ی بدی‌هایی که در حقت کردم! من رو ببخش به خاطر همه چیز cry ولی مامان، نگرانم نباش که من جز تو چیزی برای از دست دادن ندارم! نگرانم نباش که این روزهای سخت میان و میرن! مامان، بهت قول می‌دم که همه چیو روبه‌راه می‌کنم! می‌دونم که دوست نداشتی پسرت اینطوری بشه. هر بهونه‌ای هم بیارم دلیل خوبی برای توجیه کارهام نیست و تهش این منم که مقصرم... ولی نگرانم نباش، چون هرچقدر هم سربلند باشی؛ آخرش بازم به چشم سرنوشت یه برده‌ای smile

آخرین ویرایش در سه شنبه, 26 بهمن 1400 ساعت 16:13

نظر دادن

پر کردن بخش های ستاره دار (*) ضروری است! لطفا هنگام ارسال نظرات خود، عفت کلام را نیز رعایت فرمایید 😀