چند وقت پیش بود که یکی از دوستان دوران دبیرستانم بهم زنگ زد و شروع کرد به احوال پرسی. همینطور که داشتیم پشت تلفن با هم خوشوبش میکردیم، صحبتمون به مسائل کاری و آینده شغلی رسید. من از وبسایت باگنامه و کارهایی که میکردم براش گفتم؛ اونم میگفت که یه پارتی پیدا کرده و به واسطهی اون تو یه شرکت دولتی (که نمیخوام ازش اسم ببرم) استخدام شده و.. .. الان هم یه کار دولتی با حقوق، بیمه و امریه سربازی داره که در کنارش ادامه تحصیل هم میده. اون زمان با شنیدن این حرفها براش خوشحال شدم. ولی همش توی ذهنم میگفتم: «این پسر توی دبیرستان که با ما همکلاسی بود، کمی تا حدودی مشنگ میزد... حالا چی شده که چنین شغلی پیدا کرده و توی فلان شرکت استخدام شده؟!؟!» اون روز هم گذشت و در آینده همینطور تماسهای رفیق دبیرستانی من بیشتر و بیشتر شد تا اینکه یه روز زنگ زد و بهم گفت که اگه اهل کار هستم و با کار کردن تو یه شهر دیگه مشکلی ندارم، بره با آشنایی که توی شرکت داره صحبت کنه و برام یه فرم معرفینامه بگیره... بعدش هم اون فرم رو پر کنه و بفرسته به بخش کارگزینی شرکت تا شاید منم بتونم اونجا استخدام بشم. منم که بهش فکر کردم، دیدم که موقعیت بدی نیست و بهش جواب مثبت دادم. بعدش هم با خونوادم مشورت کردم و بهم گفتن که بیشتر راجب اون شرکت تحقیق کنم و اگه کارش واقعی و خوب بود، فرصت رو غنیمت بشمرم و برای مصاحبهی کاری به تهران برم.
خلاصه منم رفتم توی اینترنت تحقیق کردم و دیدم که فلان شرکت دولتی وجود داره و حرفهایی که دوستم راجبش میزده، حقیقت داره. خب به واسطهی اعتمادی که به دوستم داشتم، به بقیهی حرفاش هم اطمینان کردم. خلاصه یه هفتهای گذشت و دوستم بهم خبر داد که برای مصاحبهی کاری پذیرفته شدم و تا یکی دو روز آینده آماده بشم و برای یه هفتهای بیام تهران. اون موقع تموم هموغم من این بود که اگه توی مصاحبه قبول شدم، اونوقت آیندهی باگنامه چی میشه؟؟؟ منم اون زمان لپتاپ نداشتم و به خاطر شرایط بد اقتصادی و قیمتهای نجومی، نمیتونستم لپتاپ بخرم. درست همونطور که سه سال قبلش هم قیمتها خیلی ارزونتر بود ولی نتونستم بخرم! به خاطر همین لپتاپ نداشتن هم مجبور بودم خونهنشین بشم و با اون کامپیوتر قدیمی که داشتم، وبسایت باگنامه رو سرپا نگه دارم. خب طبیعتاً بخاطر این مسئله خیلی نگران بودم؛ چون بالاخره تنهایی و با دست خالی کلی زحمت و سختی کشیده بودم که وبسایت باگنامه به اینجا برسه. ولی خب توی شرایط بد اقتصادی بودیم و همهی زحمات من به یه لپتاپ فسقلی یا بهتره بگم که به یه مشت دلار بند بود
با وجود همهی مشکلات، چمدونم رو بستم و با اتوبوس راهی تهرون شدم. توی اتوبوس که بودم، داشتم به این فکر میکردم که وقتی به تهرون رسیدم، تک و تنها تو شهر غریب چیکار کنم!!! نکنه به مشکل بربخورم؟!؟! و هزار و یه جور فکر و خیال دیگه که میخواستن توی دلم آشوب راه بندازن!!! برای اینکه یکم آروم بشم، هندفری رو توی گوشم گذاشتم و تا صبح آهنگ گوش دادم. بالاخره اون چند ساعت هم گذشت و صبح زود (بین ساعت ۵ و ۶) رانندهی اتوبوس، مسافران رو نزدیکی ترمینال پیاده کرد. از اتوبوس پیاده شدم و راه خودم رو به ترمینال پیدا کردم. یکم توی ترمینال چرخ زدم؛ یه چیز مختصری خوردم و چند ساعتی منتظر موندم که ساعت ۱۰ صبح بشه تا دوستم بهم زنگ بزنه و بگه که چیکار کنم. بالاخره ساعت ۱۰ شد. دوستم زنگ زد و گفت که سوار مترو بشم و برم فلانجا. منم که با تهران و متروهای اون آشنایی نداشتم، کشونکشون با یه چمدون راه افتادم و با سوال پرسیدن از این و اون، بالاخره راه خودم رو پیدا کردم. بعد از اون دوستم دوباره بهم زنگ زد و گفت که برم فلان پارک منتظر بمونم تا اونم بیاد. منم رفتم اون پارک رو پیدا کردم و مثل آوارهها چند ساعتی توی پارک منتظر موندم تا اینکه دوستم دوباره بهم زنگ زد و گفت که برنامه عوض شده... حالا باید دوباره سوار مترو بشم و برگردم همون ایستگاه قبلی که بودم
منم با خودم گفتم تا اینجا که اومدم، پس بقیش رو هم میرم... . راستش از همون اول که سوار مترو شدم، حس ناامیدی عجیبی بهم دست داد. تا حالا این همه آدم خسته و بیروح، یه جا ندیده بودم!!! خدایی من که یه مسافر خسته و آواره با یه چمدون توی دستم بودم؛ از آدمهای توی مترو سرزندهتر بودم!!! ولی هرچقدر هم که پرطراوت و سرزنده باشی، بازم انرژی بیروح و مردهی شهر وجودت رو تسخیر میکنه! خلاصه بعد از اینکه دوباره از مترو خارج شدم، توی خیابونهای شلوغ و ترافیک وحشتناک تهرون آواره بودم تا اینکه بالاخره موفق شدم دوستم رو ببینم. متأسفانه ساعت از ۲ بعد از ظهر هم گذشته بود و در واقع خارج از ساعت اداری محسوب میشد. ولی خب بعد از سلام و احوال پرسی، منتظر موندیم تا یکی از اعضای شرکت بیاد و خارج از ساعت اداری بهم راهنمایی بده. یه ساعتی هم برای رسیدن ایشون منتظر موندیم. بعد از اون هم راه افتادیم و با مترو به سمت کرج حرکت کردیم.
به کرج که رسیدیم، بازم با یه چمدون توی دستم آوارهی کوچه و خیابونها بودم که اون عضو شرکت و راهنمای ما، بهم گفت: «اگه بخوای میتونی الان خونه بگیری و بری استراحت کنی و از فردا شروع کنیم. اگه هم نمیخوای که بهتره الان من با چند نفر از اعضای شرکت هماهنگ کنم تا بریم باهاشون آشنا بشیم و مصاحبه کنیم.» من از همه چیز بیخبر هم بله رو گفتم و با کلی خستگی و کوفتگی، دوباره کشونکشون با یه چمدون توی دستم، خودم رو توی کوچه و خیابونها آواره کردم. اولین مصاحبه رو توی یکی از پارکهای کرج انجام دادیم. بعد از اون دوباره آوارهی کوچه و خیابونها بودم تا اینکه دومین مصاحبه رو هم توی یه پارک و محلهی دیگه انجام دادیم. مصاحبهی سوم هم به همین صورت انجام شد. توی هرکدوم از این مصاحبهها، راجب خودم و خونوادم باهام صحبت میکردن و اینکه تاحالا توی زندگیم چیکار کردم؟ خونوادم چطوری هستن؟ معتاد و سیگاری هستم یا نه؟ و از همین جور حرفها... . خب تا اینجا حرفاشون بیشتر برای آشنایی اولیه بود و منم مشکلی نداشتم ولی این وسط به یه چیزایی مشکوک شده بودم. با خودم میگفتم: «این دیگه چه جور کار دولتیای هست که مصاحبههاش توی پارکها انجام میشه؟! چرا هر کسی که باهاش مصاحبه میکنم، یه پسر خیلی جوان و هم سن و سال خودمه؟! چرا اغلبشون لهجهی خراسانی و مشهدی دارن؟!»
ولی خب من که تا اینجاش اومده بودم، با خودم گفتم تا تهش برم و ببینم بالاخره قضیه چیه. بعد از انجام مصاحبهها، دیگه داشت هوا تاریک میشد. اینها هم در تلاش بودن تا برای من یه خونه با قیمت مناسب پیدا کنند که شب اونجا بمونم. خلاصه بازم با پای پیاده و یه چمدون توی دستم، آوارهی کوچه و خیابونها شدم تا اینکه بالاخره یه خونه برام پیدا کردن. منم دیگه آخرای شب تونستم کپهی مرگم رو بگذارم. توی صبح دومین روز، داشتیم آماده میشدیم که بریم سمت شرکت تا کارهای اداری رو انجام بدیم. ولی صبر کنین دقیقاً همینجا بود که داستان کلا عوض شد و حقیقت رو فهمیدم. همینجا بودم که فهمیدم همهی شکهایی که راجب کار و این ماجراها داشتم، درست بوده. قبل از اینکه خونه رو تحویل بدیم و بریم، اون راهنمای ما شروع به صحبت کرد و بالاخره فهمیدم که کار دولتی و امریه سربازی و اینها، همش پشم بوده!!! در واقع من برای کار تو یه شرکت هرمی و بازاریابی شبکهای به اسم کیونت (QNET) دعوت شده بودم اون لحظه فقط داشتم به روز قبلش و اون همه سختی و آوارگی که تحمل کرده بودم، فکر میکردم... اونم برای یه دروغ!!!
احتمالاً همهتون انتظار داشتین که توی این سکانس یه جنگ و دعوای حسابی شکل بگیره و بعدش هم با کلی عصبانیت، وسایلم رو جمع کنم و برگردم خونهمون...! ولی باید خدمتتون عرض کنم که کاملاً برعکس واکنش نشون دادم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم راهنمای ما داشت راجب کار شرکت کیونت (QNET) توضیح میداد و اینکه داستانش از کجا شروع شده، تحت نظر سازمان ملل متحد کار میکنه، توی خیلی از کشورها دفتر و نمایندگی رسمی داره، چه محصولات و خدماتی ارائه میده، کارشون با شرکتهای بازاریابی ایرانی فرق داره، آموزشهای شرکتشون از خارج کشور میاد، کسب درآمدش به دلاره، سایت این شرکت گواهینامه ssl داره و ۲۴ ساعته توسط پلیس بینالملل کنترل میشه، فقط با مردان ۲۰ تا ۳۰ سال کار میکنند، چه کسانی توی این سیستم تونستن ثروتمند بشن و این یه فرصت شغلی استثنایی هست که نصیب هر کسی نمیشه و از همین حرف و حدیثها... . البته وقتی گفت سایتشون گواهینامه ssl داره و ۲۴ ساعته توسط پلیس بینالملل کنترل میشه، میخواستم بزنم زیر خنده ولی برای اینکه به اون شخص بیاحترامی نکنم (چون بهم بیاحترامی نکرده بودن)، خودم رو کنترل کردم.
خلاصه این راهنمای ما داشت راجب کار صحبت میکرد ولی توی سر من کلی فکر و خیال دیگه میگذشت!!! درست شب قبلش بود که پدر و مادرم زنگ زده بودن تا حالم رو بپرسن. پدرم هم برای اینکه بهم دلگرمی بده، گفت که اگه قبول بشم برام لپتاپ میخره. ولی من باور نمیکردم؛ چون توی شرایط اقتصادی بدی بودیم. همش با خودم میگفتم که بابام قراره این همه پول از کجا بیاره تا توی اوج گرونی لپتاپ بخره؟!؟! خلاصه کلی فکر و خیال توی سرم بود و نمیدونستم که چیکار باید بکنم، به خونوادم چی بگم و... . از اونجایی که داداش بزرگترم قبلاً توی یکی از همین شرکتهای بازاریابی شبکهای ایرانی (که نمیخوام اسمش رو بگم) کار میکرد و هشت سال عمرش رو انجا تلف کرده بود، من با خودم گفتم که به احتمال ۹۹ درصد این کار رو قبول نمیکنم. ولی خب اون راهنمای ما میگفت که قواعد بازی با اون چیزی که توی شرکتهای ایرانی هست کاملاً متفاوته، اصلا نیازی نیست هرماه خرید کنی یا همش افراد زیادی رو به سیستم معرفی کنی، نتورک (network) واقعی یعنی کیونت و از همین حرفها. بعضیها اینجای قصه کنار میکشند، خیلیها هم مجذوب این حرفها میشن و ادامه میدن... ولی این واسهی من تازه شروع ماجرا بود!
بعد از اینکه حرفهای آقای راهنما تموم شد، من تصمیم گرفتم ادامه بدم و بیشتر با کار آشنا بشم. با وجود اینکه ته دلم میدونستم قرار نیست این کار رو قبول کنم، ولی ادامه دادم که برای خودم بیشتر وقت بخرم و شرایط رو بسنجم تا بهترین تصمیم رو بگیرم. دوباره اون روز هم کشونکشون با یه چمدون توی دستم، آوارهی خیابونها و پارکها بودم و با آدمهای مختلفی از این تیم بازاریابی مصاحبه کردم. هربار که یه نفر جدید میاومد، طوری رفتار میکردم که انگار مشکلی نیست و من تمایل دارم بیشتر و بیشتر با کار آشنا بشم. هردفعه که یکیشون میاومد، راجب شرایط افتضاح اقتصادی و بیارزش بودن دلار حرف میزد. راجب اینکه قبلا خودشون یه شغل با چند میلیون درآمد داشتن یا توی دانشگاه درس میخوندن؛ ولی وقت فهمیدن که چنین شغلی با این درآمد بالا وجود داره، فرصت رو غنیمت شمردن و الان دارن همهی تلاششون رو میکنن که توی این سیستم به رویاهاشون برسن.
راجب اینکه بعد از چهار سال تلاش کردن توی این سیستم، میتونی بازنشسته بشی و به درآمد چند هزار دلار در هفته برسی راجب اینکه اونها هم خواهر و برادر دارن و الان برای حمایت از خونواده و ناموسشون هست که اینجا هستن و دارن کار میکنن. راجب اینکه اگه قبول نکنی، دیگه فرصت چنینی فرصتی توی زندگیت پیش نمیاد از همین حرفها. دیگه کمکم شب شده بود و منتظر آخرین نفر بودم که بیاد و توی پارک باهاش مصاحبه کنم. هوا داشت کمکم سرد میشد که یهو باد هم شروع به وزیدن گرفت و ما بیشتر احساس سرما و یخزدگی کردیم ولی با این وجود مصاحبه با این نفر آخر، از اون قبلیها نفسگیرتر بود و بیشتر هم طول کشید. همینطور که داشتم پیش میرفتم، اطلاعات بیشتری راجب کار به دست میآوردم.
اطلاعاتی که باعث میشد تصمیمم برای ادامه ندادن قطعیتر بشه! همینطور که بحث ادامه پیدا میکرد، کمکم داشتم میفهمیدم که برای این کار باید بهای خیلی سنگینی بدم! بهایی به اندازهی چندسال عمرم، بیخیال شدن دانشگاه (اون هم درست وقتی که بیشتر از نصف راه رو اومده بودم)، بیخیال شدن اینترنت و کامپیوتر و موبایل، چند سالی با دروغ و به دور از خونوادم توی شهر غریب زندگی کردن و از همه مهمتر اینکه بیخیال وبسایت باگنامه بشم که مثل بچهم براش زحمت کشیده بودم تا به اینجا برسه!!! اما با همهی گزینههای روی میز، من همچنان سر مواضع خودم ایستاده بودم و مقاومت میکردم اینجا بود که یهو تلفن اون شخصی که داشتم باهاش مصاحبه میکردم، زنگ خورد و اون هم رفت تا با رفقاش راجب این مسئله مشورت کنه. اما بعد از پایان تماس، دیگه تصمیم نهایی راجب من گرفته شده بود و اونها من رو مثل یه مهرهی سوخته کنار گذاشتن
درسته که باید به خونهمون برمیگشتم، ولی پیش خودم از انتخابی که کرده بودم احساس رضایت داشتم. همینطور از بازگشت به خونه هم حسابی خوشحال بودم! اینطور که به نظر میاد، توی اون سکانس دیگه کارم تموم شده بود... اما این تازه شروعی برای نقشههای شیطانی من بود غیر از من، خیلیهای دیگه هم هستن که با استراتژی دروغ به یه کار دولتی دعوت میشن ولی بعد میفهمن که ماجرا از چه قراره. این ممکنه برای هرکسی توی زندگیش اتفاق بیفته. وقتی هم که اتفاق میافته، بستگی داره که توی اون موقعیت چطوری برخورد کنی و چه تصمیمی بگیری. منم تصمیم گرفتم از همون استراتژی دروغ استفاده کنم و برای مدتی حقیقت رو از خونوادم مخفی نگه دارم. آخرای شب بود که از همونجا یه تاکسی به مقصد ترمینال جنوب گرفتم.
طبق معمول مامان و بابام تماس گرفتن تا حالم رو بپرسن و منم بهشون گفتم که دارم به خونه برمیگردم. اونها هم که فکر میکردن قراره یه هفتهای تهران بمونم، تعجب کردن و ازم پرسیدن: «چی شده؟!؟! نکنه قبول نشدی که داری اینقدر زود برمیگردی؟!؟!» ولی من حقیقت رو مخفی نگه داشتم و چیزی بهشون گفتم که اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتن!!! میدونین؛ هرچقدر دروغ بزرگتری بگین، مردم راحتتر باورش میکنن. من از استراتژی دروغ استفاده کردم و با اعتماد به نفس به خونوادم گفتم: «اصلا نگران نباشین. من توی مصاحبهها اینقدر خوب بودم که تونستم دو روزه کارم رو اینجا انجام بدم و قبول بشم. الان هم دیگه لازم نیست بیشتر از این اینجا بمونم و دارم برمیگردم » خونوادم هم که به نظر قانع شده بودن، چیز خاصی نگفتن.
منم سوار اتوبوس شدم که برگردم خونهمون. راستش وقتی برای یه هدفی دروغ میگی، مجبوری بازم دروغ بگی تا بالاخره به هدفت برسی یا اینکه تهش دستت رو بشه. توی راه برگشت داشتم به این فکر میکردم که چطوری به دروغ گفتن ادامه بدم تا همهی کارها به خوبی پیش بره و به هدفم برسم. اینجا بود که شیطون درونم دوباره دست به کار شد و برای روزهای آینده سناریو چینی کرد بالاخره بعد از گذروندن دو روز سخت تو شهر غریب، به خونه و کاشونهی خودم رسیدم و یه نفسی چاق کردم. خونواده هم طبق معمول شروع به سوال پرسیدن کردن تا بفهمن توی این دو روز به من چی گذشت و بالاخره نتیجه چی شد. منم با اعتماد به نفس بهشون گفتم که تا ۱۰ روز دیگه رفتنی هستم!
ولی خب شرط رفتنم داشتن لپتاپ بود تا بتونم توی شهر غریب درس بخونم و به سایت باگنامه هم برسم. اونها هم که فکر میکردن من تا چند روز دیگه رفتنی هستم، کمکم دست به کار شدن تا برام لپتاپ بخرن... اما خودم و شیطون درونم خوب میدونستیم که بعد از ۱۰ روز قرار نیست جایی بریم و اگه یه فکری نکنیم، دستمون رو میشه و به هدفمون نمیرسیم! خیلیها توی این سکانس ممکنه دستشون رو بشه و بند رو آب بدن... ولی این تازه واسهی من شروع یه فکر جدید بود. شروع یه دروغ جدید که برام زمان بخره. اون هم تا وقتی که خرم از پل رد بشه و به هدفم برسم. چند روزی گذشت و خوشبختانه یه آشنا پیدا کردیم که بتونیم ازش به صورت اقساطی لپتاپ بخریم. خونوادم همش ازم سوال میپرسیدن که چرا از کار و زمان رفتنم خبری نشده؟!
منم از بزرگی اسم اون شرکتی که به خاطرش تا تهرون رفته بودم، استفاده کردم و بهشون گفتم: «اینا قراره از کل کشور نیرو بگیرن و به همین خاطر هنوز دارن مصاحبه میکنن. بعد از اینکه مصاحبه کردنها تموم بشه، تصمیم میگیرن از بین افرادی که توی مصاحبه قبول شدن، چه کسانی رو استخدام کنن.» با گفتن این دروغ که میتونست روند بازی رو به کلی به نفع استخدام نشدنم تغییر بده، ریسک بزرگی کردم. بعدش خونوادم بیشتر بهم گیر دادن. چون قبلش فکر میکردن که من قراره استخدام بشم و تا ۱۰ روز دیگه برم سرکار. حالا باید یه دروغ دیگه میگفتم تا دروغ قبلی رو توجیه کنه و حرفام براشون قابل قبول بشه! میدونین، از یه جایی به بعد دیگه انجام کارهای ناخوشایند هم میتونه برای آدم عادی بشه؛ درست مثل دروغ گفتن! خونوادم بهم مشکوک شده بودن و حالا باید یه دروغ دیگه میگفتم تا تیر خلاص رو بزنم. از اینجا به بعد باید خیلی روی حرفها و تکتک کلماتم دقت میکردم! خونوادم ازم پرسیدن: «تو که گفتی قبول شدی و تا ۱۰ روز دیگه باید بری... رفیقت گفته بود بعد از اینکه توی مصاحبه قبول بشی، دیگه استخدام میشی و باید سر کار بری... پس چی شد؟ حالا که میگی هنوز هیچی معلوم نیست!»
توی این سکانس من و شیطون درونم دوباره تصمیم گرفتیم که از نقشهی سابق استفاده کنیم و برای توجیه دروغ قبلی، دوباره از بزرگی اسم شرکت استفاده کنیم در جواب سوال و جوابهای خونوادم گفتم: «منم اولش مثل شما فکر میکردم، چون رفیقم پشت تلفن پیاز داغش رو زیاد کرده بود تا من جذب کار بشم و قبول کنم که بیام. ولی بعدش رفتم اونجا و دیگه شرایط کار و استخدام شدن رو از نزدیک دیدم. الانم همونطور که قبلا گفتم، من توی مصاحبه قبول شدم. ولی خیلیهای دیگه هم هستن که مثل من توی مصاحبه قبول شدن. الان هم باید صبر کنیم تا ببینیم از بین اونهایی که توی مصاحبه قبول شدن، چه کسانی استخدام میشن و چه کسانی استخدام نمیشن. این هم دیگه کنترش از دست من خارجه و تصمیم گیریش به عهدهی مسئولین شرکته!!!» این دروغ دیگه تیر آخر ترکشم بود. البته بعد از گفتنش بازم خونوادم همون سوالات قبلی رو میپرسیدن و منم همون دروغهای قبلی رو تکرار میکردم تا اینکه بالاخره سوال پیچ کردنها تموم شد و به خرید لپتاپ نزدیک و نزدیکتر شدیم
چند روز بعد بالاخره اون اتفاقی که میخواستیم افتاد و به هدف شیطانیمون رسیدیم. اون روز من و شیطون درونم بخاطر پیروزیای که به دست آورده بودیم، خیلی خوشحال بودیم چون این پیروزی خیلی بزرگتر از اون چیزی بود که ما اصلا هیچ وقت تصورش رو هم نمیکردیم! حالا که خرمون از پل گذشته بود، باید اون ماجرای استخدام شدنم رو با یه شکست خیلی بد تموم میکردیم. گذاشتم یه هفتهای بگذره و خبر استخدام نشدنم رو فوری ندادم. اینطوری باعث میشد که طبیعیتر جلوه کنه و به راحتی کسی بهم مشکوک نشه! بعدش سربهزیر و با یه قیافهی غمگین پیش مامان و بابام رفتم و بهشون گفتم: «متأسفانه استخدام نشدم و بیانصافها از بین اون همه آدم که باهاشون مصاحبه کرده بودن، فقط ۳۰ نفر رو استخدام کردن » توی این سکانس خونوادم هم بخاطر مشکلات اقتصادی، بیکاری، پارتی بازیهایی که وجود داره، دردسرهای استخدام شدن، کمبود شغل و...، دروغ آخرم رو هم باور کردن اونجا بود که بالاخره این دروغ گفتنها تموم شد و یه آب خوش از گلوم پایین رفت. یه چند روزی همینطور گذشت تا اینکه یه شب تو باغ یکی از فکوفامیل دور هم جمع شده بودیم و داشتیم یه شام خونوادگی درست میکردیم. حتماً توی خونوادههاتون دیدین که وقتی بزرگان و پدران فامیل دور هم جمع میشن، همش راجب مسائل سیاسی، اقتصادی و همین چیزها حرف میزنن. تازه ول کن هم نیستن!!!
اون شب وسط همین حرفاشون، بحث به شرکتهای بازاریابی شبکهای رسید و تازه فهمیدم که دوتا از شوهرخالههای منم چند سال قبل با دروغ به این کار دعوت شدن و به بهونهی کار دولتی به تهرون رفتن و بقیش رو هم که خودتون میدونین... . این چیزی بود که من تا اون موقع نمیدونستم و باعث شد که آخر داستان به کلی عوض بشه. بعد از اون شب، این فکر که حقیقت رو به خونوادم بگم و این دروغ رو تا آخر عمر پیش خودم نگه ندارم، توی ذهنم رشد کرد. در نهایت یه روز که خونهمون خلوت بود و برادر و خواهرم پیشمون نبودن، دلم رو به دریا زدم و رفتم تا حقیقت رو به پدر و مادرم بگم! استرس داشتم و نگران اتفاقات بعدش بودم! نگران واکنش خونوادم بعد از شنیدن حقیقت بودم. ولی دیگه مهم نبود!!! چون من یه ذره دیوونم و تصمیم گرفته بودم که حقیقت رو بگم با اینکه کسی به ماجرای تهران رفتنم شک نکرده بود و خونوادم دیگه پیگیرش نبودن، ولی انتخاب کرده بودم که دوباره آدم خوبه بشم. چون نمیخواستم که حقیقت تا آخر عمرم مخفی بمونه! تهش هم هر چی که میخواست بشه!!! بالاخره هر دروغی یه بهایی داره و تهش همهمون یه روزی باید بخاطر دروغهایی که گفتیم، تاوان پس بدیم! منم انتخاب کردم که تا بیشتر از این دیر نشده، تاوان پس بدم. بالاخره رفتم پیش مامان و بابام و شروع به مقدمه چینی کردم تا در نهایت حقیقت کل ماجرا رو بهشون گفتم. پدر و مادرم حسابی شوکه شده بودن! ولی من بیشتر از اونا شکه شده بودم چون با خودم میگفتم الانه که سرم رو بگذارن لب باغچه و مثل گوسفند قربونیم کنن!!! ولی در کمال تعجب هیچ اتفاق خشونت آمیزی نیفتاد و از این موقعیت سخت، جون سالم به در بردم
از طرفی خونوادم خوشحال هم بودن که پسرشون تونسته بود توی این شرایط، تصمیم درست رو بگیره و مثل برادرش که ۸ سال عمرش رو توی این شرکتهای بازاریابی شبکهای تلف کرده بود، عمل نکنه خلاصه چند ساعت بعد از گفتن حقیقت، شرایط به حالت عادی برگشت و همگی دوباره به زندگیمون ادامه دادیم. اما بعد از همهی این ماجراها، توی شرایط بد اقتصادی و اوج گرونی، من به چیزی رسیدم که اصلاً هیچ وقت تصورش رو هم نمیکردم!!! ببینین، چند سال پیش بود که من کنکور دادم و توی رشتهی مهندسی کامپیوتر قبول شدم. بعدش رفتم دانشگاه راه دور و از خونه و خونوادم هم حسابی دور شدم. اما بدون لپتاپ ترم اول رو تموم کردم و نزدیک بود ترک تحصیل کنم تا اینکه شوهرخالهم، برام یه لپتاپ دست دوم خرید و من دوباره به زندگی برگشتم. البته این هم زیاد طول نکشید که بعد از یه سال، اون لپتاپ هم دچار مشکل شد و سوخت بعد از اون من دوباره برای یه سال بدون لپتاپ زندگی کردم و با هرسختیای که شده بود به کارم ادامه دادم! حتی یه کمپین حمایت مالی هم درست کردم ولی نتیجه نداد. بعد از اون کمپین حمایت مالی، نشستم با خودم فکر کردم و به اشتباهم پی بردم. اشتباهم اینجا بود که من به یه مشکل بزرگ توی زندگیم برخورده بودم... ولی به جای اینکه از خدا کمک بخوام، مستقیم رفتم و از بندههاش درخواست کمک کردم بعد از اون روزها، هنوز توان خرید لپتاپ جدید رو نداشتیم و قیمتها همچنان به صورت نجومی رشد میکردن!!!
هر روز که میگذشت، بیشتر توی ناامیدی غرق میشدم و حتی لپتاپهای اقتصادی هم داشتن رویایی و دست نیافتنی میشدن!!! قیمتها به قدری به صورت غیرمنطقی افزایش پیدا کرده بودن که حتی از خرید هارد اکسترنال یک ترابایت هم ناامید شده بودم!!! اما بعد از همهی این روزهای سختی که گذشت، درست توی اوج گرونی خدا به کمکم اومد و بهترینها رو بعد از سه سال تحمل کردن سختیها و مشکلات، نصیب من کرد. من اصلاً فکرش هم نمیکردم که بتونم یه لپتاپ پلاستیکی و اقتصادی بخرم... ولی توی بدترین شرایط اقتصادی و اوج گرونی، صاحب یه لپتاپ اپل (مکبوک ایر M1) شدم منی که حتی از خرید هارد اکسترنال یک ترابایت هم ناامید شده بودم، صاحب یکی از بهترین هاردهای ۲ ترابایتی بازار شدم! اون هم درست وقتی که با افزایش جهانی قیمت هارد روبهرو شده بودیم... و این اتفاقی بود که اصلا منطقش رو درک نمیکنم!!!
اگه به نظرتون همهی این چیزا تصادفیه، خب میتونست طی این سه سال این تصادف رخ بده. بالاخره سه سال زمان کمی نیست! حتی میتونست اون زمان که قیمتها ارزونتر بود این تصادف رخ بده. ولی اینکه بگذاره بعد از گذشت سه سال و درست توی اوج گرونی و ناامیدی رخ بده، فکر نمیکنم که فقط یه تصادف ساده باشه! راستش با دروغ گفتنام به خیال خودم زرنگی کرده بودم ولی الان که بهش فکر میکنم، میبینم که پیوندهای زندگی خیلی پیچیدهتر و محکمتر از این حرفاست که ما بتونیم منطق پشت همهی اتفاقاتی که برامون میافته رو با دانش محدود خودمون درک کنیم! در نهایت درست تو جایی که حتی فکرش رو هم نمیکنیم، خدا به کمکمون میاد و بهترینها رو برامون رقم میزنه! البته بستگی داره که رابطهی ما با خدامون چطور باشه
ولی خب شاید بعضیاتون با خودتون فکر کنین که من، یه شیاد دروغگو بیش نیستم که واسهی خرید یه لپتاپ فسقلی، حتی به مامان و باباش هم دروغ گفته و هزار و یه جور فکر ناجور دیگه که برام مهم نیست توی اون لحظاتی که خیلیها درکش نمیکنن، من بودم و این انتخاب. از انتخابی هم که برای بقای خودم توی این زندگی سگی و شرایط افتضاح اقتصادی کردم، اصلاً پشیمون نیستم!!! چون من انتخاب کردم که توی این همه سختی و بدختی که هر روز بیشتر و بیشتر هم میشه، زنده بمونم!!! چون من تو یه لحظه و بدون دلبستگی، تونستم قید همهی چیزایی که با دروغ به دست آوردم رو بزنم و انتخاب کنم که خوب باشم!!! راستی اگه یه روزی بهتون پیشنهاد یه کار دولتی با حقوق و بیمه و مزایا شد، یادتون باشه که راحت گول نخورین و همچنین یاد این اتفاقاتی که واسهی من و امثال من افتاد، بیفتین